اوای عزیزماوای عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

اوای خوش زندگی ما

اوا و بطری اب

این عکسها مال روزی که خونه مامان شهناز بودیم و داشتیم ناهار میخوردیم و هر کی اب میریخت تو لیوان بخوره تو گریه میکردی و لیوان و پارچ را میخواستی عاشق بطری اب هستی و کلی ذوق میکنی تا میبینیش مامان شهناز هم رفت واست یه بطری پر از اب کرد و داد دستت و باهاش خیلی حال کردی هم تلوزیون میدیدی هم میخوردی تا صدات میزنم اوا بر میگردی و باز هم مشغول خوردن بعد از خوردن هی میزدی تو سر بطری بیچاره همه هواست بود که نیوفته که اگه میوفتاد شروع میکردی به غر زدن تا بدیم بهت ...
12 دی 1392

ما اومدیم

سلام به دختر کوچولوی خودم شرمنده از اینکه این چند وقت ننوشتم برات بعدا دلیلش را تو یه پست جداگونه میگم بهت یه  هفته  ای که خونه مامان جان مرضیه بودیم بغلی شدی و درست غذا و قطره هات را نمیخوردی کلی رو اعصاب من بودی قطره و غذا را نگه میداشتی تو دهنت و قورت نمیدادی که همه تعجب میکردن از این کارت البته گاهی هم خوب میخوردی و یه کاسه پلو و ماهیچه میکس شده میخوردی ولی چون بابا جان طاقت گریه هات را نداشت نمیتونستم تو خوردن با هات مقاومت کنم چون گریه میکردی و همه سریع میومدن بغلت کنن و همه تلاش من به هدر میرفت الهی بمیرم اونچا پاهات هم سوخته بود با این که مرتب پماد میزنم و میشورم ولی نمیدونم چرا سوختی ومنم دو رو ز مامیت نکردم حتی وقتی میرفت...
11 دی 1392