سلام به دختر کوچولوی خودم شرمنده از اینکه این چند وقت ننوشتم برات بعدا دلیلش را تو یه پست جداگونه میگم بهت یه هفته ای که خونه مامان جان مرضیه بودیم بغلی شدی و درست غذا و قطره هات را نمیخوردی کلی رو اعصاب من بودی قطره و غذا را نگه میداشتی تو دهنت و قورت نمیدادی که همه تعجب میکردن از این کارت البته گاهی هم خوب میخوردی و یه کاسه پلو و ماهیچه میکس شده میخوردی ولی چون بابا جان طاقت گریه هات را نداشت نمیتونستم تو خوردن با هات مقاومت کنم چون گریه میکردی و همه سریع میومدن بغلت کنن و همه تلاش من به هدر میرفت الهی بمیرم اونچا پاهات هم سوخته بود با این که مرتب پماد میزنم و میشورم ولی نمیدونم چرا سوختی ومنم دو رو ز مامیت نکردم حتی وقتی میرفت...